معجزه

چقدر همه چیز عجیب غریب

چقدر علم‌در دنیا هست که دوست دارم یاد بگیرم

خدایا شکرت که من را اینقدر کنجکاو افریدی و تشنه ی علم

من عاشق اینم که علم نجوم و یاد بگیرم

طب سوزنی را کامل و حرفه ای بلد باشم

خدایا شاید راه من قرار با پیشگویی بره جلو

من از اول هم فال میگرفتم اما نمیدونستم چیه

شاید انرژی ها رودریافت میکنم و باید در این راه برم جلو

خدای من روح مقدس من راه منو روشن کن و منو در مسیر زندگیم یاری کن ۳۶۷

خدای عزیزم دوستت دارم و ممنونم که همیشه دستامو گرفتی و هوامو همه جا داشتی خدایا شکرت

نزدیک سال جدید

داره سال نو میاد بهار تازه امسال چقدر عجیب غریب بود چه اتفاقهایی که نیافتاد چقد درگیری چقد کشت و کشتار چقد فیلتر و البته چقد تورم و‌گرونی

اما برای خودم چه اتفاقاتی افتاد:

من رفتم به یه کلاس جدید طب سوزنی بعد هم رفتم کف شناسی اونم یه طب مکملو دوست دارم ادامه بدم اما یه تصادف خیلی وحشتناک رو از سر گذروندم

تو لاین وسط با سرعت شاید ۹۰ میرفتیم بعد یه ۴۰۵ از سمت راست سبقت خواست بگیره سپرش خورد به گلگیر جلو ماشین و من که چشمامو بستم اما حس میکردم ماشین داره میچرخه با دستام سرمو گرفته بودم خوردیم به نیوجرسی وسط اتوبان دوباره برگشتیم وسط اتوبان ویه ماشین دیگه بهمون زد باز چرخیدیم و رفتیم تو خاکی ایربک های ماشین باز شد از بوی بد اونا فکر کردم ماشین اتیش گرفته پیاده شدیم و بعد دیدیم ماشینی که بهمون زد با فاصله ی چند متر نزدیک شونه خاکی ایستاده ویهو پشت ماشین اتیش گرفت خدا رو شکر هر سه تا پسرای زیر سن قانونی و مست تونستن بیان بیرون دونفر کپسول اتش نشانی ماشینشونو اوردن که خاموش کنن اما یهو صدای انفجار ماشین داره میسوزه همه دور شدن و بعد از یه دقیقه انفجار سوم ماشین کاملا سوخت و بعد اتش نشانی اومد و خاموشش کرد ما فقط بیست دقه تا خونه فاصله داشتیم این اتفاق ساعت ۸.۳۰ افتاد تو جاده قزوین تهران و ما فک کنم ساعت یک رسیدیم خونه از بیمارستان

عجب شبی بود خیلی عجیب بود و الان که تقریبا یکماه گذشته من کل سیستم گوارشیم بهم خورده نمیدونم بدنم ترسیده یا چی شده اما خوب فعلا تحت نظر پزشکم باز هم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که معجزه شد و هیچ کس اتفاق خاصی براش نیفتاد اما هنوز ماشین تعمیرگاهه یکماه شده

بعد از اون تصادف خونه مامان یه جشنی بود من داشتم چایی میریختم برای سی چهل تا خانوم شاید هم بیشتر که لیوان از وسط موقع چایی شکست و ابش ریخت روی پام و بعد قوری از دستم افتاد و شکست و ریخت روی پام بازم یه معجزه دیگه که نزدیکبود سماور بریزه روم که خدارو شکر نریخت خدارو شکر

خدایا شکرت شکرت که این همه معجزه خای ریز و درشت میکنی تو زندگیم

ممنونم ازت که همیشه همراهمی و مواظبمی و بغلم میکنی خدایا شکرت

اردیبهشت ۹۹

وارد اردیبهشت شدیم و امسال چقد هوا عالیه همش بارون و رعد و برق پارسال هوا این موقع ها خیلی گرم بود اما امسال عالیه یه بهار واقعی، خدا روشکر، من وقتی فکر میکنم که هستی اینقدر حالش خوبه عاشق کرونا ویروس میشم وقتی همه چیز امسال اینقدر سرسبز عاشق کرونا میشم وقتی مردم تمیز تر شدن دستکش دارن وسایل غذایی رو نمی‌ذارن کسی دست بزنه و بیشتریا ماسک میزنن عاشق کرونا میشم، خدایا ازت خیلی ممنونم خیلی زیاد امسال همه چیزش عالی تر از سال‌های قبل، فقط امیدوارم همه سلامت باشن و حال دلشون خیلی خوب باشه و برای همه هر چی که خیرشون هست اتفاق بیوفته

چهارم فروردین

فک کنم بزرگترین درگیری آدما درگیری بین عقل و احساس... 

مثلا

عقل من میگه: بهت بی‌احترامی شده و احساسم که جریحه دار شده و حرفی نداره بزنه فقط میگه :صبر کن تو زمان حال زندگی کن

عقلم میگه: چند بار میخوای بحث کنی چند بار دیگه میخوای حرفای تکراری بزنی؟ چند بار دیگه میخوای شاهد نامنظم شدن ضربان قلبت بشی؟

احساسم میگه: خوب شاید بلد نیست

عقلم میگه:خودتو گول نزن مگه بچه دبیرستانی، مگه دفعه اولشه؟

احساسم میگه: حسم از دوست داشتن بالاتر

عقلم میگه:قرار چقدر زندگی کنی؟ با عشقت باید تفریح کنی باید خوش بگذرونی، تو چیکار میکنی؟

احساسم سرشو میندازه زمین با صدای خیلی آروم میگه میدونم و حس میکنم دوستم داره.

عقلم میگه:فکر نمیکنی دوست داشتن آدمو و احساسشو بالا میبره؟ فکر نمیکنی عشق باید روحتو جلا بده؟ من باهات دشمن نیستم ولی ارزشت بالاتر از این حرفاست قدر خودتو بدون، اون هر چقدر هم عاشق باشه هر چقدرم که دوستت داشته باشه باید تو دلت بیشتر بخوای اونو ببینی یا اون تو رو؟

احساسم میگه:خوب دیدگاه‌ها با هم فرق داره تجربه ها فرق داره.

عقلم میگه:میشه دهنتو ببندی، تو فقط داری این رابطه رو توجیه میکنی، وقتی در طول روز حتی یکبار بهت زنگ نمیزنه، وقتی حتی موقع چت میذاره میره به کارهای دیگش میرسه، وقتی حتی وقتی دارید بحث میکنید و امکان داره تا چند دقه ی دیگه به نتیجه برسید میگه برم شام برم ناهار یا خوابم میاد، به نظرت چقد میتونی روی عشقش حساب باز کنی؟

احساسم میگه :خوب منم انجام دادم.

عقلم میگه:دیگه داری به من توهین میکنی، خوب اون کارها رو کردی که به خودش بیاد که بفهمه و ناراحت بشه که عمل در مقابل عمل باشه که اونم مثل تو بهش بربخوره و ناراحت بشه

احساسم میگه:خوب الان چی؟

عقلم میگه:من نشستم و از دور نظاره گر بودم و هر از گاهی دخالت کردم، اگه فکر میکنی حرفاتو و حستو و ارزشتو میفهمه من حرفی نمیزنم فقط مواظب خودت باش تو خیلی قوی هستی باید کنار من بمونی و ارزش خودتو بدونی

سه فروردین

نمیدونم چند روزیه که تو قرنطینه ام فک کنم از بیست‌و پنجم اسفند ماه 98

و الان سوم فروردین البته الان که مینویسم دیگه وارد روز چهارم شدیم، من خوابم نمیاد سرم یکمی درد میکنه و قلبم... قلبم خیلی خسته اس انگار میخواد کنده بشه و از این دنیا فقط بره، حسم یه جوریه شبیه موقع هایی که انگار تو یه جمعی میری و با نگاهشون بهت میگن مزاحمی، شبیه آدمهایی که فکر میکنن خیلی دوست دارن ولی در واقع خیلی تنهان، شبیه کسایی که فکر میکنن بقیه دوسشون دارند ولی... 

راستش در مورد دوست داشتن فک کنم به مرز عقل و عشق رسیدم یعنی با فکر میرم جلو دوست ندارم فقط درگیر عشق بدون عقل باشم و فقط دوست داشته باشم که زندگیم و وقتمو بگذرونم، تصمیم گرفتم اگه کسی نتونه چیز جدیدی بهم یاد بده از نظر رفتاری و ازم انتقاد کنه بیخیال دوستی باهاش بشم، ما هممون پر از نقصیم پر از کم و کاستی، و چه بهتر که یکی از بیرون خودمون بهمون بگه من هر از چند گاهی از درون ناخودآگاهم بهم نهیب میزنه و منم حرفشو گوش میدم، ولی خوب... 

اینکه بهم میگی قلبتو شکستم، اشکتو درآوردم... میدونی چقدر برام سخته شنیدنش انگار دارم با چاقوی میوه خوری پوستمو میبرم تا به قلبم برسم و درش بیارم همش جاش میسوزه، زخم...

وقتی یکی رو اینقد اذیت کردم تنها و تنها به این فکر میکنم که یه جوری از زندگی‌ش برم بیرون هر جور شده دعوا را بندازم بحث کنم هر جوری که شده فقط برم، اینجوری خودمو مجازات میکنم و اونو راحت... 

حالم یه جوریه، شبیه آدمی که نزدیک به مرگه همه ی خاطره های این مدت داره برام مرور میشه، پارک، کوهستانی، باغستان، پل، عکاسی، خنده، شب، آب،.... 

چه جالب الان فهمیدم مرگ فقط مرگ جسمی نیست که یهو قلبت نزنه مرگ یعنی مرگ روحت یعنی موقعی که دیگه قلبت برای کسی نزنه و... خاموش بشه که دیگه ضربان‌ش با اسم کسی به شماره نیوفته، که دیگه همه ی خاطره ها محو بشن و هیچی نمونه، مرگ شبیه ریستارت میمونه انگار، چه تشبیهی🤔 نمیدونم شاید واسه من یهو اینجوری تشبیه شد، الان ساعت9صبحه و من یهو چیزایی رو که تو حالت خواب و بیداری، تو حالت خفگی که انگار یه ویروس کرونا تو گلوم اومده و داره خفه ام میکنه مینویسم، گلوم داره میسوزه و حس خفگی دارم واسه همین گفتم حس مرگ دارم، یه سری حالت هایی که تا حالا تجربه نکردم از خواب بیدار شدم و گفتم بذار بنویسم انگار اصلا خواب نبودم، تو خواب هم همش حرفا و کارا مرور شدند انگار بیدارم، تا حالا اینجوری خواب ندیدم، چه تجربه های جالبی اینکه تو خواب هم تو زمان حالم و باز تکرار همونایی که تو ذهنم بوده و چرخیده 

ببخشید که اینقدر زخمیت کردم ببخشید که اینقدر رنجوندمت، ببخشید که...

با رفتنم میدونم خوشحالی به زندگیت برمیگرده و راحت‌تر و شادتر زندگی میکنی دیگه کسی نیست هر دوماه یه بار قلبتو بشکنه...

بعضی وقتا احساس میکنم خیلی بی‌احساسم، و بعضی وقتا خدای احساس، دوگانگی ندارم فقط به خاطر رفتار آدما میتونم براحتی خودمو عوض کنم البته از درون همون با احساسم ولی میتونم کاری کنم که منو از یه تیکه سنگ هم تشخیص ندن، میدونم که همه ی زنها چنین قدرتی رو دارن اما بعضی ها وابستگی هم دارن من اینو ندارم من دلبستگی دارم ولی وابستگی نه... 

بعضی وقتا فکر میکنم حتی دوست داشتن هم خیلی کم بوده از اول و بعضی وقتا میگم شاید چون احساسم خیلی زیاد بوده، بعضی وقتا فکر میکنم دوست داشتن من بر مبنای عقل، اما بعضی وقتا با چیزایی که از خودم میبینم میفهمم عشق، بعضی وقتا سرد سرد میشم انگار دارم با کسی که نمیشناسم آشنا میشم، بعضی وقتا اینقد دوست داشتنم زیاد که فکر میکنم تب دارم و حرار بدن و ضربان قلبم بالاست، بعضی وقتا میگم، من بیش از اندازه دارم به خودمو احساسم فشار میارم، بعضی وقتا از این همه احساس ناراحت میشم، احساسی که انگار نادیده گرفته میشه، انگار اصلا نباید باشه، احساسی که انگار به غرورم صدمه میزنه، البته که غرورمو خیلی خیلی خیلی کم کردم ولی نمیخوام نابودش کنم، بالاخره غرور به آدم عزت نفس میده، الان فکر میکنم بهترین حالت، نبودنم... 

روز هات شاد شبهات آروم و موفقیت تو تک تک لحظه هات

خدا حافظ و نگهدارت باشه❤️

دو روز مانده تا اخر سال ۹۸

سال 98سال خوبی برای خیلی ها نبود ورشکستگی، مرگ، کشته شدن و... این دوماه آخر هم که کرونا آمد...

اما سال نود و هشت برای من یه سال خیلی متفاوتی بود یه شروع من تو این سال خیلی چیزها رو شروع کردم از همه مهمتر کلاس خودشناسیم بود که باعث شد دید من نسبت به زندگی و مرگ تغیر کنه و من همه چیز رو به دست خالق قادرم می‌سپارم و سپردم، گیتار، رانندگی و از همه مهتر بزرگترین اتفاق امسالم 16اردیبهشت اتفاق افتاد، یه سه شنبه که تمام سه شنبه ها رو برام طلایی نشون داد و من هر سه شنبه منتظر سه شنبه ای شبیه اولین سه شنبه بودم، خدای عزیزم خدای عاشقم ممنونم ازت تو همیشه ی همیشه تمام اتفاقات و درست و به موقع تو زندگیم وارد کردی، ناراحتم کردی شادم کردی بهم قدرت دادی بهم جسارت دادی بهم توانایی و استعداد دادی و همیشه راهمو هموار کردی و تو بهترین و درست ترین راه قرارم دادی خدای قشنگم ازت خیلی خیلی ممنونم خیلی بابت همه چیززندگیم🖤

خدایا ازت ممنونم به خاطر این تغیر به خاطر همه اتفاقات خوب امسال، حتی به خاطر کرونا هم ازت ممنونم امیدوارم باعث بشه همه با هم مهربونتر و همدل تر بشیم امیدوارم به درک تن واحد برسم و برسیم امیدوارم هر چیزی رو که برای خودم دوست دارم برای بقیه هم دوست داشته باشم و بخوام، خدای عزیزم ازت ممنونم به خاطر سالی پر از درس و یادگیری، امیدوارم تا آخر عمرم در حال یادگیری باشم با عشق تو، تو دلم.

نود و هشت خداحافظ سال خوبی بودی اما سال نود و نه سال بهتری خواهد بود خیلی بهتر سال نود و نه سال من و قرار تو این سال کلی چیزای جدیدتر یاد بگیرم وبهتر زندگی کنم 🖤🖤

قرنطینه

نمیدونم تو این زندگی خوابم یا بیدار، من از یه کابوس سخت بیدار شدم و الان یه کابوس دیگه، قبلی از این خیلی برای من سخت تر بود شاید به خاطر اینه که من از مرگ خودم نمی‌ترسم راستش دیگه فک نکنم از مرگ کسی بترسم، درسته هیچکسی دوست نداره مرگ کسیو ببینه ولی وقتی به این فکر میکنم با هر مرگی زندگی جدیدی شروع میشه راحت‌تر باهاش کنار میام، استرس و انرژی منفی زیادی تو کل دنیا هست تو ایران بدتر ا. بقیه ی جاها، کاش میشد حداقل با شادی مرد کاش میشد نوع مرگمونو خودمون انتخاب کنیم، من حتما دوست داشتم اگه ختمی برام بگیرن همه دست بزنن و شاد باشن و برقصن و منو بدرقه کنن به دنیای بهتر..

سه هفته اس که من در قرنطینه هستم . 

عاشقم هنوز

پاییز شروع شده فصل دونفره

فصل عشق و عاشقی ها زیر بارون و قدم زدن تو خیابون های پر برگ

امروز تو لپ تاپم این نوشته رو پیدا کردم

صابر برام نوشته

چندماه گذشت....

چند ماه گذشت اصلا دوست ندارم روزها و شبهامو بشمارم اما دلم خیلی تنگ میشه انگار هستی و دوری انگار به یه سفر رفتی صدای خنده هات و حرفات تو گوشمه گریه هامون حتی فقط دوست دارم روحت در ارامش و شادی باشه... 

همیشه با تمام قلب و وجودم دوستت داشتم تو رو خیلی بیشتر از خودم دوست داشتم بهترینها رو اول برای تو میخواستم روحت قرین رحمت الهی عشق من بودی خاطرات خوبمون خداروشکر اینقدر زیاد هست که بتونم خاطره بازی کنم بعضی وقتا که دیگه حالم دست خودم نیست حیف که خوابهام یادم نمیمونه اما تقریبا تو تموم خوابهام هستی

ازت خیلی خیلی ممنونم که اینقدر مهربون و خوب بودی و اینقدر دوسم داشتی که بتونم عاشقت باشم که تموم سفرهامون خاطره های خوب باشن پر ازخنده پر از آرامش و شادی 

ممنونم عشق زندگی من 😘😘

خدای مهربونم خدای درونم خدای بی نامم ازت ممنونم به خاطر عشقهای زندگیم به خاطر تموم آدمهای مهربونی که تو زندگیم بودن و هستند و موندند خدا جونم ازت خیلی خیلی ممنونم 😘😘😘

صابر

صابر عزیزم برام واقعا سخته باور کنم نیستی همش احساس میکنم یا بودنت خواب بوده یا نبودنت امیدوارم تو اون زندگی کاملا شاد باشی ولی اینجا خیلی دلم برات تنگ شده خیلی دوست ندارم گریه کنم و ناراحتت کنم ولی واقعا از ته دلم دلم برای بودنت حتی برای رفتن سراغ هووی من😉 تنگ شده چقدر خواستم موقعی که با هوو هستی برات جلب توجه کنم ولی خوب نمیشد لعنتی رو خیلی دوست داشتی و منم تو رو فقط واسه خودم میخواستم عاشقتم هنوز عشقم از ته دلم دوستت دارم ❤️ ❤️