نمیدونم چند روزیه که تو قرنطینه ام فک کنم از بیستو پنجم اسفند ماه 98
و الان سوم فروردین البته الان که مینویسم دیگه وارد روز چهارم شدیم، من خوابم نمیاد سرم یکمی درد میکنه و قلبم... قلبم خیلی خسته اس انگار میخواد کنده بشه و از این دنیا فقط بره، حسم یه جوریه شبیه موقع هایی که انگار تو یه جمعی میری و با نگاهشون بهت میگن مزاحمی، شبیه آدمهایی که فکر میکنن خیلی دوست دارن ولی در واقع خیلی تنهان، شبیه کسایی که فکر میکنن بقیه دوسشون دارند ولی...
راستش در مورد دوست داشتن فک کنم به مرز عقل و عشق رسیدم یعنی با فکر میرم جلو دوست ندارم فقط درگیر عشق بدون عقل باشم و فقط دوست داشته باشم که زندگیم و وقتمو بگذرونم، تصمیم گرفتم اگه کسی نتونه چیز جدیدی بهم یاد بده از نظر رفتاری و ازم انتقاد کنه بیخیال دوستی باهاش بشم، ما هممون پر از نقصیم پر از کم و کاستی، و چه بهتر که یکی از بیرون خودمون بهمون بگه من هر از چند گاهی از درون ناخودآگاهم بهم نهیب میزنه و منم حرفشو گوش میدم، ولی خوب...
اینکه بهم میگی قلبتو شکستم، اشکتو درآوردم... میدونی چقدر برام سخته شنیدنش انگار دارم با چاقوی میوه خوری پوستمو میبرم تا به قلبم برسم و درش بیارم همش جاش میسوزه، زخم...
وقتی یکی رو اینقد اذیت کردم تنها و تنها به این فکر میکنم که یه جوری از زندگیش برم بیرون هر جور شده دعوا را بندازم بحث کنم هر جوری که شده فقط برم، اینجوری خودمو مجازات میکنم و اونو راحت...
حالم یه جوریه، شبیه آدمی که نزدیک به مرگه همه ی خاطره های این مدت داره برام مرور میشه، پارک، کوهستانی، باغستان، پل، عکاسی، خنده، شب، آب،....
چه جالب الان فهمیدم مرگ فقط مرگ جسمی نیست که یهو قلبت نزنه مرگ یعنی مرگ روحت یعنی موقعی که دیگه قلبت برای کسی نزنه و... خاموش بشه که دیگه ضربانش با اسم کسی به شماره نیوفته، که دیگه همه ی خاطره ها محو بشن و هیچی نمونه، مرگ شبیه ریستارت میمونه انگار، چه تشبیهی🤔 نمیدونم شاید واسه من یهو اینجوری تشبیه شد، الان ساعت9صبحه و من یهو چیزایی رو که تو حالت خواب و بیداری، تو حالت خفگی که انگار یه ویروس کرونا تو گلوم اومده و داره خفه ام میکنه مینویسم، گلوم داره میسوزه و حس خفگی دارم واسه همین گفتم حس مرگ دارم، یه سری حالت هایی که تا حالا تجربه نکردم از خواب بیدار شدم و گفتم بذار بنویسم انگار اصلا خواب نبودم، تو خواب هم همش حرفا و کارا مرور شدند انگار بیدارم، تا حالا اینجوری خواب ندیدم، چه تجربه های جالبی اینکه تو خواب هم تو زمان حالم و باز تکرار همونایی که تو ذهنم بوده و چرخیده
ببخشید که اینقدر زخمیت کردم ببخشید که اینقدر رنجوندمت، ببخشید که...
با رفتنم میدونم خوشحالی به زندگیت برمیگرده و راحتتر و شادتر زندگی میکنی دیگه کسی نیست هر دوماه یه بار قلبتو بشکنه...
بعضی وقتا احساس میکنم خیلی بیاحساسم، و بعضی وقتا خدای احساس، دوگانگی ندارم فقط به خاطر رفتار آدما میتونم براحتی خودمو عوض کنم البته از درون همون با احساسم ولی میتونم کاری کنم که منو از یه تیکه سنگ هم تشخیص ندن، میدونم که همه ی زنها چنین قدرتی رو دارن اما بعضی ها وابستگی هم دارن من اینو ندارم من دلبستگی دارم ولی وابستگی نه...
بعضی وقتا فکر میکنم حتی دوست داشتن هم خیلی کم بوده از اول و بعضی وقتا میگم شاید چون احساسم خیلی زیاد بوده، بعضی وقتا فکر میکنم دوست داشتن من بر مبنای عقل، اما بعضی وقتا با چیزایی که از خودم میبینم میفهمم عشق، بعضی وقتا سرد سرد میشم انگار دارم با کسی که نمیشناسم آشنا میشم، بعضی وقتا اینقد دوست داشتنم زیاد که فکر میکنم تب دارم و حرار بدن و ضربان قلبم بالاست، بعضی وقتا میگم، من بیش از اندازه دارم به خودمو احساسم فشار میارم، بعضی وقتا از این همه احساس ناراحت میشم، احساسی که انگار نادیده گرفته میشه، انگار اصلا نباید باشه، احساسی که انگار به غرورم صدمه میزنه، البته که غرورمو خیلی خیلی خیلی کم کردم ولی نمیخوام نابودش کنم، بالاخره غرور به آدم عزت نفس میده، الان فکر میکنم بهترین حالت، نبودنم...
روز هات شاد شبهات آروم و موفقیت تو تک تک لحظه هات
خدا حافظ و نگهدارت باشه❤️