سلام اهورامزدای عزیزم باز هم شب شد و من اومدم طبق عادت همیشگی مون اومدم تا با هم حرف بزنیم بازم پشت شیشه ی پنجره ی اتاقم میشینم و به آسمون زل میزنم هر وقت مهتابی باشه آسمون، من از دیدن ماه خجالت می کشم! نمی دونم چرا، ولی جلوش همیشه کم میارم و سر به زیر می شم هر شب دلم یه بهونه ی تازه می گیره امشب دلم هوایی شده میترسم از روزی میترسم که تو دوسم نداشته باشی و خودتو از تو قلبم بیرون کنی خواهش میکنم ازت به پات می افتم و التماست میکنم آخه من که به جز تو دیگه کسی رو ندارم مزدای من چرا باید امتحانات سخت و از سر بگذرونم آخه بعضی وقتا به بودن اون دنیا شک می کنم آخه چطوری می شه خیلی باور نکردی است وقتی به حرفای استاد ادبیات فکر میکنم تنم میلرزه آخه چرا ما که توی آسمون بودیم ما که داشتیم راحت زندگی می کردیم اومدیم روی زمین حرفاش برام خیلی جالب و هیجان آور بود همیشه تو نگاهش غرق می شدم همیشه وقتی حرف میزد سکوت عمیقی تو کلاس بود. وای اهورا برام بعضی از آدما واقعا جالب هستند اهورا منو حفظ کن منو در مقابل حرفای دیگرون، در مقابل دشمنی دیگرون، صبور کن اهورای من خواهش میکنم خودتو از من دریغ نکن اهورا تنهام نذار اهورا به حال خودم منو رها نکن همه به من میگن دختره مهربونه احمق بیا با هم بهشون ثابت کنیم که مهربونی احمق بودن نیست میشه مهربون بود ولی عقل و حست با هم در تضاد نباشند می شه اونا رو مکمله هم قرار بدیم اهورا برای اینکه اینا رو به همه نشون بدم باید کمکم کنی باید به اونایی که فکر میکنند من خیلی ساده هستم نشون بدیم که خوشبختی توی خوشبخت کردن دیگران است اهورا .... نذار دیگرون از شکسته شدنم از مردود شدنم خوشحال بشن ، کمکم کن میخوام بهترین راه و انتخاب کنم بذار تو قلبم راحت تر لمست کنم بذار گرمی عشق تو به وجوده سردم نای حرکت بده بذار به کسایی که فکر میکنن دارم اشتباه میکنم نشون بدم که مسیرم درسته مسیری که با عشق به وجوده تو انتخاب کردم کمکم کن اهورا مزدای جاویدانم خواهش می کنم کمکم کن!!!!
سلام
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
وبلاگت که هنوز بوی نویی می ده.
من آروم گفتم دوستت دارم ار ولی به من گفت نه با صدای آهسته بلکه داد می زنم دوستت دارم. او رفت ولی من هنوز با خودم زمزمه می کنم دوستت دارم.
شاد باشی
سلام عزیز
ممنون از اینکه بهم سر زدی با زم از این کارا بکن
راستی عزیز
این داستانی که نوشتی خودت نوشتی من خیلی ازش خوشم اومد
ممنون میشم بازم از این داستانا بنویسی
ممنون از اومدنت و ممنون از تعریفت میشه لینکم کنی چون لینکت کردم
http://unluckystar13.blogsky.com/