دلم تنگه

فکر میکردم دیگه یکی رو دارم که همیشه ناز کردنامو میخره لوس کردنامو میفهمه و احساسمو حس میکنه 

 فکر میکردم وقتی که یه ذره بد اخلاق میشم با خنده هاش دلمو شاد میکنه 

 وقتی که چشمام بارون داره از ریختن اشکام ناراحت میشه و باهاش میباره  

فکر میکردم که یه آدم متفاوت و پیدا کردم که منو با تمام نقصام و بدیهام خیلی دوست داره

اهورا جونم اهورای من خیلی دلم برات تنگ شده به جز تو هیچ کسی با من اینجوری نیست هیچ کسی نمیفهمه که دلم چقد نازک و با یه تلنگر خورد میشه که چشمام تو تنهایی همیشه خیسه که تنم خیلی خسته اس

صابر خوبه اما من اشتباه کردم که زیاد ازش انتظار داشتم و فکر کردم اون با آدما فرق داره فکر کردم اون یه رؤیاست یه فرشته ی رؤیایی

اما اونم یه انسان و یه حدی داره صبرش اندازه داره 

 که حق با دیگرونه حق با تجربه های دیگرونه

من نباید زیاد بهش بگم دوستت دارم من نباید زیاد براش احساس دلتنگیمو بروز بدم من نباید حتی یکبار هم جلوی اون گریه کنم 

 من باید اینو همیشه در نظر داشته باشم که اونم یه انسانه اما اهورا جونم من کجا واسش کم گذاشتم؟ خواهش میکنم بگو...

کی ازش حمایت نکردم من جلوی همه ازش دفاع میکنم و دوست داشتنمو به همه میگم حتی علی و امیر و مامان بابام میگن تو صابرو به همه ی ما ارجحیت میدی

آره واقعا همینطوره

آخه اهورا من باید چیکار کنم خواهش میکنم برای اینکه بیشتر از این خورد نشم احساسمو کم کن دوست داشتنمو کم کن حداقل کاری کن که احساسم زیاد جلوه نمایی نکنه

اهوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اهورای من  دوسته خوبم کمکم کن همسر داشتن خیلی سخته اهورا من نمیخوام همسر داشتن برام سخت باشه نمیخوام مثل بقیه مجبور بشم دوست داشتنمو کم بگم نذار کم بیارم اهورا جونم مثل همیشه تو این دنیا با این همه احساساتم دارم میسوزم اهورا جونم اما ازت ممنونم که بیاحساس نیستم که میدونم دوست داشتن یعنی چی که اینا برام مهمه حتی اگه خودم تو این راه داغون بشم اما به راهم ادامه میدم تو هم کمکم کن که فقط کم نیارم

دوستت دارم اهورا جونم 

 

جشن کوچولو

دیشب برای اولین بار خونشون بودیم

شب خوبی بود البته من سرم درد میکرد اما وقتی کنارش هستم خودت میدونی که برام چقدر لذتبخش

آیا لحظات با هم بودن واسه اونم خوشایند؟

دوست دارم خودم جوابش و بدم

با اطمینان میگم آره

من هیچ اشتهایی به غذا نداشتم مثل همیشه غذا خوردن بزرگترین مشکل

اما صابر با عوض کردن بشقاب پر من با خالی خودش مشکل منو حل کرد

ساعت دیگه 12 شده بود و ما هم بلند شدیم که بیاییم

همه میگفتند صابر دلش میخواست همراهمون بیاد همه میگفتند که اگه یکم دیگه بهش میگفتم بیا حتما میاومد

همه میگفتند کم مونده بود اشکش در بیاد

من نمیدونم آیا تو دلش چنین حسی رو داشته یا نه!

خودم که خیلی خسته بودم و فقط دوست داشتم بخوابم البته کنار صابر خستگی معنا نداره

دوست داشتم همراهمون بیاد که گفتم صابر بیا

وقتی که اون از خونه ی ما میخواد بره من حس خیلی بدی دارم حس دلتنگی

اما از اون بیخبرم میدونم که دوست داره کنارم باشه اما نمیدونم چرا حاشا میکنه

شاید همون کل کل که باعث دوست داشتنمون شده

من دوست دارم همیشه پنج شنبه باشه اما اگه نیاد هم سخت نمیگیرم چون میدونم که راحت نیست

میدونم به خاطرم این مسیر طولانی رو طی میکنه و این همه خستگی رو به جون میخره

اهورای من ازت ممنونم که با منی

که خوده منی

اهوراااا دلم خیلی برات تنگ شده برای اشک ریختن به یادت

همیشه به یادتم همیشه ازت ممنونم همیشه از تو مینویسم

با من بمون و کمکم کن تا دیگرون و به آرزوهاشون برسونم حتی با یه لبخند