جشن کوچولو

دیشب برای اولین بار خونشون بودیم

شب خوبی بود البته من سرم درد میکرد اما وقتی کنارش هستم خودت میدونی که برام چقدر لذتبخش

آیا لحظات با هم بودن واسه اونم خوشایند؟

دوست دارم خودم جوابش و بدم

با اطمینان میگم آره

من هیچ اشتهایی به غذا نداشتم مثل همیشه غذا خوردن بزرگترین مشکل

اما صابر با عوض کردن بشقاب پر من با خالی خودش مشکل منو حل کرد

ساعت دیگه 12 شده بود و ما هم بلند شدیم که بیاییم

همه میگفتند صابر دلش میخواست همراهمون بیاد همه میگفتند که اگه یکم دیگه بهش میگفتم بیا حتما میاومد

همه میگفتند کم مونده بود اشکش در بیاد

من نمیدونم آیا تو دلش چنین حسی رو داشته یا نه!

خودم که خیلی خسته بودم و فقط دوست داشتم بخوابم البته کنار صابر خستگی معنا نداره

دوست داشتم همراهمون بیاد که گفتم صابر بیا

وقتی که اون از خونه ی ما میخواد بره من حس خیلی بدی دارم حس دلتنگی

اما از اون بیخبرم میدونم که دوست داره کنارم باشه اما نمیدونم چرا حاشا میکنه

شاید همون کل کل که باعث دوست داشتنمون شده

من دوست دارم همیشه پنج شنبه باشه اما اگه نیاد هم سخت نمیگیرم چون میدونم که راحت نیست

میدونم به خاطرم این مسیر طولانی رو طی میکنه و این همه خستگی رو به جون میخره

اهورای من ازت ممنونم که با منی

که خوده منی

اهوراااا دلم خیلی برات تنگ شده برای اشک ریختن به یادت

همیشه به یادتم همیشه ازت ممنونم همیشه از تو مینویسم

با من بمون و کمکم کن تا دیگرون و به آرزوهاشون برسونم حتی با یه لبخند 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد